لورل و هاردی در پی “مری رابرتز” هستند تا خبر فوت پدرش را به وی بدهند و ارثیه هنگفتی از جمله یک معدن طلا را که پدرش برایش به جای گزارده به وی تحویل دهند. آنها مری را در کافهای در غرب میابند. ولی صاحب کافه و همسرش طماعش در پی بدست تصاحب این ثروتند.
لورل و هاردی به همراه دیگر کولیها به منطقه “کنت آرنهایم” که دشمن قسم خورده کولی هاست میروند. در هر حال لورل و هاردی ساده دل زندگی خوبی دارند تا اینکه زن هاردی به وی خیانت میکند…
یک فرد بدشانسی به ناچار به “اولیور” و “استنلی” روی آورده است و آن ها را مجبور میکند تا به یک پیرزن برای غذا خوردن التماس کنند و…
هاردی پس از یک شکست عشقی دچار افسردگی می شود و تصمیم می گیرد برای فراموش کردن این قضیه به همراه لورل به ارتش پیوسته و به عنوان سرباز در یک پایگاه صحرایی مشغول شوند…